آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
عشق و جدایی
26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : fati
امشب دلم گرفته. يك بغض تلخي توي گلومه كه راه نفسم را بسته. حس غريبي دارم. حس دلتنگي لحظه غروب. تا حالا شده كنار دريا باشي و به غروب خورشيد نگاه كني در حالي كه غم سنگيني توي دلت خونه كرده باشه و نتونه مانع گريه هات بشي؟ احساس دلتنگي يك غروب ابري و پاييزي را دارم. حس عجيبي دارم. احساس يك شاپرك كه توي تار عنكبوت گرفتار شده. احساس يك پرنده كه بالش زخميه و نمي تونه پرواز كنه. احساس يك پرستو كه از آشيونش دور مونده. دلم عجيب گرفته.... دلم مي خواد فرياد بزنم، اين قدر بلند كه تا اون بالا بالاها هم بره و خدا هم بشنوه. شايد چاره كنه. شايد يك نگاه به دل زخمي من هم بندازه. دلم مي خواد فرياد بزنم. دلم مي خواد گريه كنم. دلم خيلي گرفته، خيلي.....
26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : fati
ای عزیز ِجان من ! انگار نه انگار که تا چند ماه پیش میگفتی که دوستت دارم! چقدر غریبه شدهای با من! .... نمیدونم چرا دیگه تو رو در خواب، در کوچه، در خیابان، در سکوت مبهم رؤیاهایم و دیگه حتی در آیینهها هم نمیبینم! ن م ی ب ی ن م ت ... اما، همه جا با منی! دست از سرم بر نمیداری! میدونی از نگاه دوستانهمان تا گفتن فراموشم کن، چند غروب بی تو گذشته ؟ ... میدونی از گفتن دوستت دارم تا تو رو به خدا فراموشم کن، چند بار بی تو شکستهام؟ ... میدونی از لبخند شوق دیدارمون تا ضجههای دل شکستن تو چند فصل بی تو گذشته؟ ... میدونی از جا دادن نگاهی غریب و ساختن کلبه آرزوهایم تا ویران کردن این دلم چند قطره اشک بی تو ریختهام .. میدونی از لحظه جداییمون تا به حال چند مهتاب است که بی تو تنها به انتظارت نشستهام ؟!! میدونی چقدر غریبه شدهای با من !!!! نه ...! بغض تنهایی منو تو هیچوقت نخواهی فهمید! ... هیچوقت! 26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : fati
هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم...
دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....! شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟! با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم... فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....! نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....! میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................! خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!! " تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! " حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!! وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم..... تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!! هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم... دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....!شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟!با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم... فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....!نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....!میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................!خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!!" تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! "حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!!وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم.....تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!! دوباره غرق می شوم در عشق بی کراانه ای اسیر اشک می شود تنم به هر بهانه ای
دوباره بال می زنم میان خاطرات خود
دوباره حبس می شوم به یاد آشیانه ای
دوباره لانه می کند غمی میان سینه ام
دوباره لاله می شوم ز داغ عاشقانه ای
تمام حرف های من نگفته آه می شود
سکوت تلخ و سرد را کی از رضا نشانه ای
عجب مدار کز نفس فتاده ام درین قفس
که عمر نوح می رود بر چنین فسانه ای
مرا نگاه می کنی که در حریق لحظه ها
دلم زبانه می کشد ز سوز هر زبانه ای
ز اشک دیده دود شد نوای آتشین دل
عیان نمی شود مگر به شعر شاهدانه ای
حتما بخونیــد . . .ارزششو داره !
گفتم بیایم و کمی این کلمه های بیکار بیجان را بازی دهم بلکه شاید تکه ای از اندرونی ذهنم به بیرون بکشند...
دیدم ترانه ، دیدم ذوق نمی آید... دیدم پیر تر شده ام... دیدم واژه ها هم غریبی می کنند...اما اینبار می نویسم بی توجه به قواعد... بی خیال ادبیات... هرروز بلند که می شوم از خوابی سخت پنجره اتاق باز می کنم و می بینم هنوز همین جایم... هنوز در همین اتاق نمور بی جان...هنوز روی همین قالیچه پژمرده... روبروی همین آینه بداخلاق...که همیشه به تصویر من دهن کجی می کند!!! چقدر دستهام گرمند...چقدر افکارم بی جان!!!چقدر دردسرها متحرک... چقدر تو، دور... چقدر آسمان بی رحم...چقدر ابرها اندک، چقدر خاطره هامان روشن، چقدر انتهایمان افسوس، چقدر دوریمان ناگزیر... باور کن لباسهایم همه دارند درد می کشند... دیگر برای پوشیده شدن ذوق ندارند...هر روز که دگمه های لباسم را می بندم صدای بی حوصلگی را از درزهایشان می شنوم...وقتی تو بودی آنها خود به خود به من می آمدند... روسری هام همه نخ کشند... پس این فاصله لعنتی چرا دلش برایمان تنگ نمیشود؟پس کی صدای این قهقهه های زشت روزگار مکرر تمام میشود؟ما همه پریم از دلتنگی... پریم از پیری... بروم کمی چشمهام را خالی کنم از همان دلتنگی... چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 17:7 :: نويسنده : fati
من خسته ام...
خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم به ظاهر صادق و با وفا ... خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ... آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ... پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ... دیگر دست محبتی در میان مردم نیست دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه بی وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام ... از دست همه خسته ام... از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدا گوش کن صدامو ... من خسته ام...
گاهی دلم می خواهد همه چیز تار و خاکستری نباشد ... سفید باشد... یا حداقل آبی... چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : fati
تو همانی هستی که همیشه به او می اندیشیده ام تو برای من مهم ترینی در تمام جهان تو همانی که دوست می دارم.
به شما چشم داده اند اگر آن را بگشایید گوش بخشیده اند اگر آن را بشنوید و راه را نشان داده اند اگر آن را بیابید
در اوج رنجها چنین بگویید: پروردگارا می دانم که گره از کارم باز می کنی تو را شکر می گویم.
ایمان بدون عشق شما را متعصب وظیفه بدون عشق شما را خشن قدرت بدون عشق شما را خشن و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند
شما می توانید گلی را زیر پا له کنید اما محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو سازید.
کاش از تمبر یاد می گرفتیم چون تا رسیدن به مقصد به نامه می چسبد!
رئیس سرخپوستان خدای خودش را اینطور قسم می دهد: ای خدای بزرگ به من کمک کن که هر وقت خواستم درباره راه رفتن دیگری قضاوت کنم قدری با کفشهای او راه بروم
خدایا ! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری ! من چون تویی دارم و تو چون خود نداری !! گفتند : شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی ! گفت : نه ! شکست یعنی من باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم . پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است |
|||
|