آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
عشق و جدایی
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : fati
گلم هر وقت روزگار با ما نبود و ما را از هم جدا کرد گریه نکن. وقتی که غروب شد به یاد من دلت نگیره . چون من طاقت دل تنگی و گریه تو را ندارم .می دونم حتما روزگار پیش ما شرمنده میشه . پس گلم تا اون روز ازت می خواهم که صبور باشی ازت می خوام سنگ دل نشی به یاد من باشی شاید با دیدن دوباره هم قلبامون مثل گذشته عاشق عاقش بشه ...................................................................................................................... می دونستی گلم که خیلی دوست دارم برای همین تنهام گذاشتی باشه دنیا که این طوری نمی مونه فقط اگر یک روز منو دیدی که تنهام به من نخند فقط بدون که من به یاد تو عاشق کس دیگری نشدم چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : fati
وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود
هفت شهر عشق.. شهر اول : نگاه و دلربایی.. شهر دوم : دیدار و آشنایی.. شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی.. شهر چهارم : بهانه،فکر جدایی.. شهر پنجم : بی وفایی.. شهر ششم : دوری و بی اعتنایی.. شهر هفتم : اشک، آه و تنهایی..
وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی! شرمنده دلت باش که بهت اعتماد کرد
بیقرار دلی باش که بیقرارت باشد آشفته حال دلی باش که آشفته حالت باشد چشم انتظار چشمی باش که نگرانت باشد عاشق قلبی باش که هواخواه تو باشد
نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی . .
زیباترین هنر دوست داشتن است اما زیباتر ، هنر بی صدا دوست داشتن است انگار پای ثانیه ها لنگ میشود وقتی دلی برای دلی تنگ میشود
سرنوشت تصمیم میگیرد که تو در زندگی با چه کسی ملاقات کنی اما تنها قلب توست که می تواند تصمیم بگیرد چه کسی در زندگی تو باقی میماند.
عشق غالبا یک نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است ... شکسپیر
میدونی بهترین دوست کیه؟ اونی که اولین قطره اشکتو می بینه دومیشو پاک میکنه و سومیشو تبدیل به خنده میکنه
ارستو میگه: از انسان توقع عشق پاک رو نداشته باش چون گل سرخ در مرداب نمی روید
ساده نوشتن را چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : fati
عشق ماندگار
روی سنگ سخت و کهن زندگی از دیرباز ردی باقی مانده است اثری که جاودانی است و هرگز محو نخواهد شد.دست فرشته ی مهربان عشق با قلمی زرین بر صفحه ی روزگار در ازل نقشی زد که تا ابد پایدار خواهد ماند.نقشی از پیوند دو قلب پاک و ساده که روزی در یک نگاه خلاصه شده و به هم گره خوردند و بر تابلوی حیات بر روی رنگین کمان دوستی ها و محبت ها برای همیشه ماندگار شدند. امیدوارم اگه عاشق میشید عشقتون حقیقی باشه ،عاشق شدن آسونه ولی مهم اینه که بتونید عشق رو تا ابد تو قلبتون نگه دارید و هیچ چیزنتونه اونو کمرنگ کنه در این صورته که شما عاشق واقعی و عشقتون عشق حقیقیه... و کلام آخر: تنها ماندن بهنر از گدایی عشق است. چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : fati
گنجشک و خدا روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه ميگفت: ميآيد، من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام كه دردهايش را در خود نگه ميدارد و سر انجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسيام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام بر خاستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريههايش ملكوت خدا را پر كرد. چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : fati
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد |
|||
|