شیطان..............
درباره وبلاگ

سلام من فاطی هستم این وبلاگ رو تازه ساختم میخوام این وبلاگ رو پر از مطالب عاشقانه کنم امیدوارم خوشتون بیاد.راستی نظر یادتون نره!!
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و جدایی و آدرس bahareman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 78
بازدید کل : 11503
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



عشق و جدایی
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : fati       

 دیروز شیطان را دیدم. 
در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. 
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: 
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... 
هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. 
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. 
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. 
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. 
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. 
می‌بینی! 
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: 
البته تو با اینها فرق می‌كنی.
تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. 
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. 
اما حرف‌هایش شیرین بود. 
گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. 
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. 
توی آن جز غرور چیزی نبود. 
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. 
فریب خورده بودم، فریب. 
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! 
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. 
تمام راه لعنتش كردم. 
تمام راه خدا خدا كردم. 
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. 
به میدان رسیدم، اما شیطان نبود. 
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. 
اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. 
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، 
صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و  به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود زمین را بوسیدم.

 

 


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: