درباره وبلاگ

سلام من فاطی هستم این وبلاگ رو تازه ساختم میخوام این وبلاگ رو پر از مطالب عاشقانه کنم امیدوارم خوشتون بیاد.راستی نظر یادتون نره!!
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و جدایی و آدرس bahareman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 78
بازدید کل : 11503
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



عشق و جدایی
جمعه 29 دی 1391برچسب:"love"عشق"دیوونه", :: 14:26 ::  نويسنده : fati       

 بعضی وقت ها هست که دوست داری یکی کنارت باشه..محکم بغلت کنه..بزاره اشک بریزی تا سبک بشی بعد ارو تو گوشت بگه((دیوونه چته من که باهاتم))



جمعه 29 دی 1391برچسب:"خیانت"؟وفا", :: 14:24 ::  نويسنده : fati       

 هیچ وقت به کسی خیانت نکنید،
اگه باهاش خوشحال نیستین ترکش کنید، همین!
خیلی ساده اس....
خیانت درد داره، باعث میشه طرف فکرکنه بی ارزشه، اصن نابودش میکنید!!
نکنید این کارو، خیانت نکنید....... 



جمعه 29 دی 1391برچسب:"love"عشق", :: 14:21 ::  نويسنده : fati       

 



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 17:32 ::  نويسنده : fati       

 

از تابستان گرم تا پاییز برگ ریزان ، از زمستان سرد تا انتظاری دوباره
و باز بهاری دیگر با طراوت و تازگی
بهار عاشقی ، پایان انتظار همیشگی

برای خواندن متن به ادامه مطلب مراجعه کنید.

 

از تابستان گرم تا پاییز برگ ریزان ، از زمستان سرد تا انتظاری دوباره
و باز بهاری دیگر با طراوت و تازگی
بهار عاشقی ، پایان انتظار همیشگی
رنگ آبی آسمان ، صدای آواز پرندگان ، بوی بهار می آید ، بوی آشنایی.
یک نفس تازه ، و باز سرود عشق ، یک لحظه ی عاشقانه
این بهار با تو بهاریست ، این سرسبزی با تو همیشگیست.
زندگی ام تنها با تو بوی بهار میدهد ، تصویر این سرسبزی و طراوت تنها در کنار تو جلوه گر یک صحنه ی زیباست.
 یک دنیا عشق و محبت در دل غنچه های شکفته ، یک دنیا صفا و صمیمت در دل قلبها نهفته
ببین که پایان انتظارمان چه زیباست ، این بهار سهم هر دوی ماست.
بهار من لحظه ی دیدار با تو است ، در آغاز شکفتن غنچه ها ، هدیه ی من به تو یک گلستان پر از گل است.
صدای تو ، صدای چهچه مرغ عشق ، نوید آغاز یک سال پر از عشق.
و اما عشق تو را در تصویر سر سبز بهار میبینم ، چهره ی آشنای تو را در میان شکوفه های درختان میبینم و نام مقدس تو را در میان گلهای نرگس باغچه مینویسم.
حالا بهار زیبا میشود ، دل من از غم و غصه ها رها میشود.
بهار عشق می آید و دل ما هوای آواز دارد ، من برای تو میخوانم شعر عشق را ، تو فقط  گوش کن این نغمه ی پر از عشق را .
عزیزم این بهار عشق همیشگیست ، دیگر به انتظار صدای ناله ی آسمان نمینشینم که همین آسمان آبی دیدنیست.



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 16:15 ::  نويسنده : fati       

 آهنگ جدید و بسیار زیبای مهدی احمدوند به نام داد بزن  98IRAN                                                                          

DOWNLOAD

MP3 320

DOWNLOAD

MP3 128

DOWNLOAD

MP3 48




چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : fati       

 آهنگ جدید و زیبای سپیده به نام دستای تو

98IRAN                                                      

 

DOWNLOAD

MP3 320

DOWNLOAD

MP3 128

DOWNLOAD

MP3 48


   



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : fati       

 آهنگ جدید و بسیار زیبای سعید کرمانی به نام وقتی هستی

98IRAN                                                        

 

DOWNLOAD

MP3 320

DOWNLOAD

MP3 128

DOWNLOAD

MP3 48




چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : fati       

 آهنگ جدید و بسیار زیبای علیرضا روزگار به نام پری پری

98IRAN                                                              

 

DOWNLOAD

MP3 320

DOWNLOAD

MP3 128

DOWNLOAD

MP3 48




چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 16:9 ::  نويسنده : fati       

 آهنگ جدید و بسیار زیبا و شاد امید جهان و مصطفی تفتیش به نام سبزی و سیاهی98IRAN                                                           

 

DOWNLOAD

MP3 320

DOWNLOAD

MP3 128

DOWNLOAD

MP3 48




چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : fati       

 دیروز شیطان را دیدم. 
در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. 
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: 
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... 
هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. 
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. 
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. 
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. 
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. 
می‌بینی! 
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: 
البته تو با اینها فرق می‌كنی.
تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. 
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. 
اما حرف‌هایش شیرین بود. 
گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. 
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. 
توی آن جز غرور چیزی نبود. 
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. 
فریب خورده بودم، فریب. 
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! 
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. 
تمام راه لعنتش كردم. 
تمام راه خدا خدا كردم. 
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. 
به میدان رسیدم، اما شیطان نبود. 
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. 
اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. 
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، 
صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و  به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود زمین را بوسیدم.

 

 


 



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : fati       

 نشسته بود روی زمین و داشت تیکه هایی رو از روی زمین

جمع می کرد بهش گفتم:

کمک نمی خوای گفت : نه،گفتم: خسته میشی بذار کمکت

کنم دیگه........

گفت : نه خودم جمع می کنم. گفتم :حالا تیکه ها چی

هست؟ بد جوری شکسته شده معلوم نیست چیه؟؟؟

نگاه معنی داری کرد و گفت: قلبم این تیکه های قلب منه

که شکسته خودم باید جمعش

کنم بعدش گفت: می دونی چیه رفیق؟

آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستند وقتی

می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری تو

دستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش میخوام

تیکه هاشو بسپارم به دست صاحب اصلیش اون دلداری

خوب بلده میخوام بدم بهش،بلکه این قلب شکسته خوب

بشه آخه میدونی اون خودش گفته که قلب های شکسته

رو دوست داره،تیکه های شکسته ی قلب را جمع کرد و

یواش یواش ازم دور شد. و من توی این فکر چرا ما آدما دل

داری بلد نیستیم موندم دلم می خواست بهش بگم خوب

چرا دلت رو میسپاری دست هرکسی؟

انگار فهمید توی دلم چی گفتم و گفت:دلم رو به دست هر

کسی نسپردم اون برای من

هرکسی نبوداینارو گفت و رفت سمت دریا

سهم تنهاییهاش دریایی بود که رازدارش بود.......



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:31 ::  نويسنده : fati       

 چون می گذرد غمی نیست !!

 

قصه ی آن دختر نابینا را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت

از تمام دنیا تنفر داشت ؛


و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر بتوانم دنیا را برای یک لحظه ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر ، آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش را :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

 ***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی  »



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : fati       

 



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم... 

دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....!

































































شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟!

































































با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی


 موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش


 خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم...


 فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....!

































































نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....!

































































میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................!

































































خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!!

































































" تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم


 فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! "

































































حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!!

































































وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم.....

































































تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!!

هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم... 

دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....!شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟!با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم... فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....!نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....!میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................!خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!!" تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! "حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!!وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم.....تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!!




















































































































































































































































































































































































































































































































































































































26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
ای عزیز ِجان من !

انگار نه انگار که تا چند ماه پیش می‌گفتی که دوستت دارم! چقدر غریبه شده‌ای با من! .... نمی‌دونم چرا دیگه تو رو در خواب، در کوچه، در خیابان، در سکوت مبهم رؤیاهایم و دیگه حتی در آیینه‌ها هم نمی‌بینم! ن م ی ب ی ن م ت ... اما، همه جا با منی! دست از سرم بر نمی‌داری! میدونی از نگاه دوستانه‌مان تا گفتن فراموشم کن، چند غروب بی تو گذشته ؟ ... میدونی از گفتن دوستت دارم تا تو رو به خدا فراموشم کن، چند بار بی تو شکسته‌ام؟ ... میدونی از لبخند شوق دیدارمون تا ضجه‌های دل شکستن تو چند فصل بی تو گذشته؟ ... میدونی از جا دادن نگاهی غریب و ساختن کلبه آرزوهایم تا ویران کردن این دلم چند قطره اشک بی تو ریخته‌ام .. میدونی از لحظه جدایی‌مون تا به حال چند مهتاب است که بی تو تنها به انتظارت نشسته‌ام ؟!! میدونی چقدر غریبه شده‌ای با من !!!! نه ...! بغض تنهایی منو تو هیچوقت نخواهی فهمید! ... هیچوقت!



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
امشب دلم گرفته. يك بغض تلخي توي گلومه كه راه نفسم را بسته. حس غريبي دارم. حس دلتنگي لحظه غروب. تا حالا شده كنار دريا باشي و به غروب خورشيد نگاه كني در حالي كه غم سنگيني توي دلت خونه كرده باشه و نتونه مانع گريه هات بشي؟ احساس دلتنگي يك غروب ابري و پاييزي را دارم. حس عجيبي دارم. احساس يك شاپرك كه توي تار عنكبوت گرفتار شده. احساس يك پرنده كه بالش زخميه و نمي تونه پرواز كنه. احساس يك پرستو كه از آشيونش دور مونده. دلم عجيب گرفته.... دلم مي خواد فرياد بزنم، اين قدر بلند كه تا اون بالا بالاها هم بره و خدا هم بشنوه. شايد چاره كنه. شايد يك نگاه به دل زخمي من هم بندازه. دلم مي خواد فرياد بزنم. دلم مي خواد گريه كنم. دلم خيلي گرفته، خيلي.....


26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم


امروز هم گذشت



با مرور خاطرات دیروز



با غم نبودنت..و سکوتی سنگین



و من شتابان در پی زمان بی هدف



فقط میروم ..فقط میدوم



یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما



گرمی مهر تو را میخواهند



غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند


میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی


صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی



فقط صدایی مبهم



قول داده بودی برایم سیب بیاوری



سیب سرخ خورشید



سیب سرخ امید



یادت هست؟؟؟



و رفتی و خورشید را هم بردی



و من در این کوچه های تنگ و تاریک



سرگردانم و منتظر



برگی از زندگی ام را ورق میزنم



امروز به پایان دفترم نزدیکم 


 



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم 

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...


تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی...روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...


زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...


به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود... و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...


با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
روزها برایم سخت میگذرند...

با یک عالمه درد....با یک عالمه فکر....با یک عالمه زجر.....


خداوندا!تو گفتی بعد از هر سختی،آسانیست.....


اما خدایا...


روزها برایم سخت میگذرند...


با یک عالمه ترس...با یک عالمه نگرانی...


آری...من اینجا..در گوشه ای از این دنیای کثیف،


به دنبال خوشبختی گم شده ام هستم...با ترس از شکست...


با ترس از نداشتن...با ترس از تنها ماندن...


روزها برایم سخت میگذرند..


بدون آرامش...


شب ها با ترس از فردا میخوابم...میترسم....میترسم....میترسم...


روزها برایم سخت میگذرند 


و من میدانم... میدانم


به این زودی ها زندگی برایم آسان نخواهد شد....


میدانم باید صبور باشم...میدانم...اما نمیدانم چطور؟!!


و باز هم


روزها برایم سخت میگذرند...



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
ببخش که برگ هایت را لگد کردم .ببخش که مرگت را می بینم اما کاری از عهده ام بر نمی آید .ببخش که چوب های خشکت را در آتش ;سوزاندم تا گرم شوم.خاطرات زیادی با هم داشتیم ببخش ببخش که تو را رها می کنم 
و به سراغ زمستان می روم ... من رفیق نیمه راه نیستم این تقدیر تو است که، می میری!و اما پاییز به من می گوید:خداحافظ انسان، من نمی میرم در این دنیا من همیشه بوده ام و خواهم بود.تو مرا ببخش که; یک بار دیگر رفتم و با رفتنم; یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم.من رفیق بدی نیستم این تقدیر تو است.!!!



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
 ای کـــاش مـــی تـــوانــستـــم ....

  بــا کـسـی درد دل کـنـــم تـــا بـگــویـــم کــه ... مــن دیــگــر خـســتـــه تـــر از آنـــم کـــه زنـــدگــی کـنـــم تـــا بـــدانـــد غــم شـبــهـــا یــــم را.... تــــا بــفــهــمـــد درد تــــن خــستـــه و بـیــمــــارم را ..... قــانـــون دنــیـــا تــنـــهــایـــی مـــن اســـت و تـنــهــــایــی مـــن قـــانـــون عــشـــق اســـت.... و عــشـــق ارمــغـــان دلــدادگــیــســت...... و ایـــن ســـرنــــوشـــت ســـادگـیــســـــت


 



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
نمی دانم، نمی دانم هنگامی که می رفتی صدای هق هق گریه کردنم را می شنیدی آن گاه 

که از رفتنت دلم به چشمانم فرمان باریدن داد.


نمی دانم هنگام رفتنت به یاد نیاوردی که شاید در یک گوشه از این دنیا قلبی باشد که 


روزی آن را تصرف کرده بودی. 


نمی دانم شاید فراموش کرده بودی، شاید فراموش کرده بودی آن غم ها را، آن شادی ها 


را، آن هیاهو را، آن گریه ها را.


شاید آن نگاه هایی را که از عشق به هم گره میخوردند فراموش کرده بودی. 


شاید تو عشق را فراموش کرده بودی.


هنوز جای بوسه هایت را روی گونه هایم احساس می کنم. 


هنوز عطر نفس هایت را وقتی در آغوشم بودی احساس می کنم. 


هنوز ...


لحظه ی رفتنت انگار همه ی غم ها را در قلب من ریختند. انگار کشتی عشقم در ساحل 


تنهایی هایم لنگر انداخت. 

و تو رفتی و همراه با خود دل مرا بردی



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
من هم مثل همـه ی آدمـهــا /درد/ دارم … حتـمـاً کـه نـبـایـد جـای ِ زخـم هـایـم را بـه شمـا نـشان دهم :: :: آدمــــــا گاهی لازمه چند وقــت کرکره شونو بکشن پاییـــن یه پارچـــه سیـاه بزنن درش و بنـویسن: کسی نمـــــــرده فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!

:: :: بعضی آدمها یهو میان… یهو زندگیت و قشنگ میکنن… یهو میشن همه ی دلخوشیت… یهو میشن دلیل خنده هات… یهو میشن دلیل نفس کشیدنت..! بعد همین جوری یهو میرن… یهو گند میزنن به آرزوهات… یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات… یهو میشن سبب بالا نیومدن نفست…

:: :: چه کسی حرف مرا می فهمد؟ چه کسی درد مرا می داند؟ در پس پرده ی اشک چشمم چه کسی راز مرا می خواند؟ چه کسی واژه ی تنهایی را در دل غم زده ام می بیند؟ با سر انگشت محبت چه کسی قطره ی اشک مرا می چیند سال ها غیر خداوند بزرگ هیچ کس از غمم آگاه نبود توشه ی زندگیم در همه عمر جز غم و غصه ی جان کاه نبود مرگ یک روز و یا یک شب سرد چشم غمگین مرا می بندد شاید آنجا پس از این رنج و عذاب سردی گور به رویم خندد :: :: هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـد بــعـضی از عـهـدهــا را روی قــلـب هـا هــم مـی نــویــسـیـم … حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد … شـکـسـتَنـشـان یـک آدم را مـی شـکند……! :: :: من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم، کشتم . . . من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت بهارم رفت عشقم مرد یارم رفت … :: :: کـاشــکـی تـَلـخـ ـی زنـدگــی…کـَــمـی اَلـکـل داشـتــ … شـایـَد مـَســتـِمـان مـی کــَــرد و دَرد را نـمـی فـَهـمـیـدیــم … :: :: اهـل پـنـهـان کـاری نـیـسـتـــم ..! اعـتـرافــ مـی کـنـــم : .. زمـــــــانــــــی دل یـــکــی راســوزانـــده ام !! حــالا .. یـــــکـــــی.. یـــــکــــــی .. یـــــــ کــــــــ ی !! دلــــم رامــی ســوزانـــنـــــد… :: :: شاید دل من عروسکی از چوب است مثل قصـــــه ی پینوکیــو محبوب است اما چه دماغـــــــــــی داره این بیچاره از بس که نوشته: “حال من هم خوب است.!! :: :: دلـــم یـک غــریبــه مـی خــواهـد بیـــایــد بنشینــد فقـــط سکـــوتــ کنـد و مـــن هــی حـــرفـــ بــزنــم و بـــزنـــم و بــزنــم تـــا کمــی کـــم شــود ایـن همــه بـــار … بعـــد بلنــد شـــود و بـــرود انگــــار نــه انگـــار …! :: :: زندگی غمکده ای بیش نبود سهم من جز غم وتشویش نبود به کدام خاطره اش خوش باشم که کدام خاطره اش نیش نبود :: :: پرم از بغض … بغض هایی که نمی شکنند … بغض هایی که همانند جلادی گردنم را گرفته اند و می خواهد مرا خفه کنند … پرم از بغض هایی بی رحم… :: :: چـــــــه رنج آورست… می ســــــــابم با سوهــــــــانی… تــــــــــمامیِ خطــــــــوطِ اندامـــــــــم را تا شـــاید پاک کنم… اثــــــرِ لــــــمسِ سر انگــــــــشتانت را از اعــماقِ تار و پــــــــودم :: :: بســـ کنــــ سآعتــــ….. دیگــــــر خستـهـ شده امـــ…. آرهـ مَنـ کم آورده امــ…. خودمــ میدآنمــ کهـ نیستـــ… اینقدر بآ بودنتـــ نبودنشــ رآ به رُخـــَم نکشـــ! :: :: چه زخم هایی بردلم خورد؛ تا یــــاد گرفـــتم… که هیــچ نـــــوازشی، بـــــــــی درد نیست . . . :: :: می گویند : شاد بنویس … نوشته هایت درد دارند! و من یاد ِ مردی می افتم ، که با کمانچه اش ، گوشه ی خیابان شاد میزد… اما با چشمهای ِ خیس … !! :: :: خیره به مردم نشسته ام تنهای تنها نه کسی حالم را می پرسد نَهـــ کَسِیـــــ هَوآ یَــــمــــ رآ دآرد عیــــــبیـــــ نَدآرد سآلـــهآســـتـــــ بــِهــ ایــن زِنــدِگـیـــــــــ عــــآدتـــــــــ کـــــــَرده اَم! :: :: من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد :: :: با تو بودن را تصویر کردم … بی تو بودن را ، تجربه ! این بود سهم من از رویا تا واقعیت … :: :: من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد :: :: آنـــقدر نـفس مـی کــشم … تـــا ، تمـــام شـود.. همـه ی آن “هـــوایــی” کـه ، ســـراغ ِ تـــو را مـی گــــیـرد … :: :: تا دوبــــاره دیدنتــــــــــــ … این تختــــــــــــ خواب را وارونه خواهــــم خوابید خیانتــــــــــــ است به تــــو ســــر بر کنار خیالتــــــــــــ گذاشتن…. :: :: یـا دیـوار هـاے مـا مـوش نـدارنـد یـا مـوش هـا کـر شـده انـد ، و نـمـے شـنـونـد صـدای نـالـه هـاے پـر از بـغـضـم را . . مـوش هـم مـوش هـاے قـدیـم . . :: :: دلم را می پیچم لای پتو شاید سرما نخورد از بس که رفتار این روز هایت سرد است … :: :: قـــدم نزن این جـــا… این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند…! :: :: نــــامــــردهــــا … “چـــــند بُـغــض ؟ ” بـه یــک گــــلو …!؟ :: :: گـــاهــــــــی اینـقـــــــدر بـــد می شکـــنم که جز بیرون انداختنم راه دیگری نیست… :: :: آینه بهترین دوستمــه !! چون وقتی‌ گـریـه می‌کنم ، نمی خنده … :: :: دل درد گرفته ام از بـس فنـجان های قهوه را سر کـشـیده ام، و تو . . . ته هیـچـکدام نـبـودی . . . :: :: سکوت و خلوت بغض شبانه چه دلگیر است بی تو حجم خانه تو رفتی و دلی دارم که هر دم برای گریه می گیرد بهانه :: :: مــــــاه همیشه پشت ابر نمی ماند گاهی … پشت دستهای توست وقتی گریه می کنی ..!! :: :: من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی - هرگز، هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این هرگز، کشت… :: :: خیلــــی وقــــتا بهــم میگن :چرا میخنــــدی بگو ما هــــم بخنـــدیم… اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم… :: :: من از اعدام نمیترسم! نه از “چوبش” نه از “دارش” من از پایان بی دیدار میترسـم :: :: نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛ همین که نگاهت رنجیده باشد؛ دنیای من، جهنم است …! :: :: من مانده ام و انبوهی از اندوه و تو بهانه ی چشمانم کمی آرام تر از دیدگانم جدا شو . . .



پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 17:37 ::  نويسنده : fati       

 دوباره  غرق می شوم در عشق بی کراانه ای                          

اسیر اشک می شود تنم به هر بهانه ای                                              
                                           دوباره بال می زنم میان خاطرات خود
دوباره حبس می شوم به یاد آشیانه ای                                                
                                         دوباره لانه می کند غمی میان سینه ام
دوباره لاله می شوم ز داغ عاشقانه ای                                             
                                        تمام حرف های من نگفته آه می شود
سکوت تلخ و سرد را کی از رضا نشانه ای                                               
                                         عجب مدار کز نفس فتاده ام درین قفس
که عمر نوح می رود بر چنین فسانه ای                                                
                                    مرا نگاه می کنی که در حریق لحظه ها
دلم زبانه می کشد ز سوز هر زبانه ای                                          
                                ز اشک دیده دود شد نوای آتشین دل 
عیان نمی شود مگر به شعر شاهدانه ای                                            


پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : fati       

 حتما بخونیــد . . .ارزششو داره !

امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند. . . 

يكي بود يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند 
و در محيط آرامي صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد:
شمع اول گفت:
” من صلح و آرامش هستم، اما هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.
من باور دارم که به زودي مي ميرم...“
سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.

شمع دوم گفت:
”من ايمان هستم اما اغلب سست می‌گردم.
براي بيشتر آدم ها،ديگردر زندگي ضروري نيستم،
پس دليلي وجود ندارد که روشن بمانم...“
سپس با وزش نسيم ملايمي، ايمان نيز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتي گفت:
”من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم.
انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند. 
آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند...“
طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد.

ناگهان...
کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد.
”چرا شما خاموش شده ايد، شما قرار بود تا آخر روشن بمانيد . “
سپس شروع به گريه کرد .

آنگاه شمع چهارم گفت:
”نگران نباش تا زماني که من وجود دارم،
ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم. مـن امـــيد هستم !“

با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد ،
كودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد .
نور اميد هرگزاز زندگيتان خاموش مباد
تا هميشه آکنده از ”صلح ، ايمان و عشق“ باشيد. . .



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : fati       

 

گفتم بیایم و کمی این کلمه های بیکار بیجان را بازی دهم بلکه شاید تکه ای از اندرونی ذهنم به بیرون بکشند...

 

 

 

دیدم ترانه ، دیدم ذوق نمی آید... دیدم پیر تر شده ام... دیدم واژه ها هم غریبی می کنند...اما اینبار می نویسم بی توجه به قواعد... بی خیال ادبیات...

هرروز بلند که می شوم از خوابی سخت پنجره اتاق باز می کنم و می بینم هنوز همین جایم... هنوز در همین اتاق نمور بی جان...هنوز روی همین قالیچه پژمرده... روبروی همین آینه بداخلاق...که همیشه به تصویر من دهن کجی می کند!!!

چقدر دستهام گرمند...چقدر افکارم بی جان!!!چقدر دردسرها متحرک... چقدر تو، دور... چقدر آسمان بی رحم...چقدر ابرها اندک، چقدر خاطره هامان روشن، چقدر انتهایمان افسوس، چقدر دوریمان ناگزیر...

باور کن لباسهایم همه دارند درد می کشند... دیگر برای پوشیده شدن ذوق ندارند...هر روز که دگمه های لباسم را می بندم صدای بی حوصلگی را از درزهایشان می شنوم...وقتی تو بودی آنها خود به خود به من می آمدند... روسری هام همه نخ کشند...

 پس این فاصله لعنتی چرا دلش برایمان تنگ نمیشود؟پس کی صدای این قهقهه های زشت روزگار مکرر تمام میشود؟ما همه پریم از دلتنگی... پریم از پیری...

بروم کمی چشمهام را خالی کنم از همان دلتنگی...



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 17:7 ::  نويسنده : fati       

 

 
من خسته ام...
 
 خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...

 

 از این مردم به ظاهر صادق و با وفا ...

 خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام

 از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...

 آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش

 از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...

 پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از

 عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ...

 دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

 دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ

 است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو

 زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و

 صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه بی

 وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این

 همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از

 دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام ...

 از دست همه خسته ام...

 از دست روزگار بی معرفت از دست  مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از

 زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدا گوش کن صدامو ...

 من خسته ام...



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:59 ::  نويسنده : fati       

 

گاهی دلم می خواهد همه چیز تار و خاکستری نباشد ...

سفید باشد... یا حداقل آبی...

گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم...

دلم یک حس سرد می خواهد...

مثل وقتی که سرت را زیر آب می کنی و همه چیز در کندی زمان

و آبی مکان پیش می رود...

آرام آرام...

دلم آرامش می خواهد...



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:54 ::  نويسنده : fati       

 

تو همانی هستی که همیشه به او می اندیشیده ام

تو برای من مهم ترینی در تمام جهان

تو همانی که دوست می دارم.

 

به شما چشم داده اند  اگر آن را بگشایید

گوش بخشیده اند     اگر آن را بشنوید

و راه را نشان داده اند  اگر آن را بیابید

 

در اوج رنجها چنین بگویید:

پروردگارا می دانم که گره از کارم باز می کنی

تو را شکر می گویم.

 

ایمان بدون عشق شما را متعصب

وظیفه بدون عشق شما را خشن

قدرت بدون عشق شما را خشن

و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند

 

شما می توانید گلی را زیر پا له کنید

اما محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو سازید. 

 

کاش از تمبر یاد می گرفتیم

چون تا رسیدن به مقصد به نامه می چسبد!

 

رئیس سرخپوستان خدای خودش را اینطور قسم می دهد:

ای خدای بزرگ به من کمک کن که هر وقت خواستم

درباره راه رفتن دیگری قضاوت کنم قدری با کفشهای

 او راه بروم

 

خدایا ! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم

که تو در عرش کبریایی خود نداری !

من چون تویی دارم و تو چون خود نداری !!

 

گفتند : شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی !

گفت : نه !

شکست یعنی من باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم .

 

 

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است




چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:52 ::  نويسنده : fati       

 

  یا رب چرا تنها شدم
اواره دنیا شدم

عکس های عاشقانه جدید و بسیار زیبا

برای دیدن عکس در اندازه اصلی روی آن کلیک کنید.

عکس های عاشقانه جالب،عکس عاشقانه نوروز 88،بهترین عکس عشقولانه،تصاویر عشقی 2009،Love Picture Wallpaper،کارت پوستر عاشقانه جدید،تصویر عاشقانه با موضوع قلب،تصاویر عشقولانه دختر

قلب

عکس های عاشقانه جالب،عکس عاشقانه نوروز 88،بهترین عکس عشقولانه،تصاویر عشقی 2009،Love Picture Wallpaper،کارت پوستر عاشقانه جدید،تصویر عاشقانه با موضوع قلب،تصاویر عشقولانه دختر

عکس های عاشقانه جالب،عکس عاشقانه نوروز 88،بهترین عکس عشقولانه،تصاویر عشقی 2009،Love Picture Wallpaper،کارت پوستر عاشقانه جدید،تصویر عاشقانه با موضوع قلب،تصاویر عشقولانه دختر



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:51 ::  نويسنده : fati       

 

گلم هر وقت روزگار با ما نبود و ما را از هم جدا کرد گریه نکن. وقتی که غروب شد به یاد من دلت نگیره .  چون من طاقت دل تنگی و گریه تو را ندارم .می دونم حتما روزگار پیش ما شرمنده میشه . پس گلم تا اون روز ازت می خواهم که صبور باشی ازت می خوام سنگ دل نشی به یاد من باشی شاید با دیدن دوباره هم قلبامون مثل گذشته عاشق عاقش بشه

......................................................................................................................

می دونستی گلم که خیلی دوست دارم برای همین تنهام گذاشتی باشه دنیا که این طوری  نمی مونه فقط اگر یک روز منو دیدی که تنهام به من نخند فقط بدون که من به یاد تو عاشق کس دیگری نشدم

 


چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : fati       

 

وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود

 


--------------------------------------------------------------------------------

 هفت شهر عشق.. شهر اول : نگاه و دلربایی.. شهر دوم : دیدار و آشنایی.. شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی.. شهر چهارم : بهانه،فکر جدایی.. شهر پنجم : بی وفایی.. شهر ششم : دوری و بی اعتنایی.. شهر هفتم : اشک، آه و تنهایی..

 


--------------------------------------------------------------------------------

وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی! شرمنده دلت باش که بهت اعتماد کرد

 


--------------------------------------------------------------------------------

بیقرار دلی باش که بیقرارت باشد آشفته حال دلی باش که آشفته حالت باشد چشم انتظار چشمی باش که نگرانت باشد عاشق قلبی باش که هواخواه تو باشد

 


--------------------------------------------------------------------------------

نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی . .

 


--------------------------------------------------------------------------------

زیباترین هنر دوست داشتن است اما زیباتر ، هنر بی صدا دوست داشتن است انگار پای ثانیه ها لنگ میشود وقتی دلی برای دلی تنگ میشود

 


--------------------------------------------------------------------------------

سرنوشت تصمیم میگیرد که تو در زندگی با چه کسی ملاقات کنی اما تنها قلب توست که می تواند تصمیم بگیرد چه کسی در زندگی تو باقی میماند.

 


--------------------------------------------------------------------------------

عشق غالبا یک نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است ... شکسپیر

 


--------------------------------------------------------------------------------

میدونی بهترین دوست کیه؟ اونی که اولین قطره اشکتو می بینه دومیشو پاک میکنه و سومیشو تبدیل به خنده میکنه

 


--------------------------------------------------------------------------------

ارستو میگه: از انسان توقع عشق پاک رو نداشته باش چون گل سرخ در مرداب نمی روید

 

 


چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:38 ::  نويسنده : fati       

 

ساده نوشتن را
چون ساده زیستن دوست دارم
پس ساده می نویسم :
دوستت دارم ...

=================

خداوندا 
تقدیرم را زیبا بنویس :
کمکم کن آنچه را که تو زود میخواهی 
من دیر نخواهم و آنچه را
که تو دیر میخو اهی من زود نخواهم 
پروردگارابه من بیاموز 
دوست بدارم کسانی راکه 
دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی 
که عاشقم نیستند...
به من بیاموز 
لبخند بزنم به کسانی که 
هرگز تبسمی به صورتم ننواختند...
محبت کنم
به کسانی که محبتی درحقم نکردند

=================

می دونی
وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد 
بهم چی گفت ؟ 
جایی که میری مردمی داره 
که میشکننت !
نکنه غصه بخوری 
تو تنها نیستی
تو کوله بارت عشق میذارم 
که بگذری ...
قلب میذارم که جا بدی...
اشک میدم که همراهیت کنه...
و مرگ که بدونی بر می گردی 
پیش خودم...

=================

میگن اگه میخوای تو عشقت 
شکست نخوری
فقط یکی رو دوست داشته باش 
و بهش بگو تو رو بیشتر از خودم 
دوست دارم!

=================

میگن عاشقا عشقشون رو 
زیبا می بینن. 
این دفعه که دیدمت 
خیلی زیبا شده بودی. 
نمی دونم
تو هر دفعه داری زیباتر میشی 
یا من عاشقتر؟!

=================

زندگی زیباست اگر زیبا ببینی !
زندگی یعنی محبت ...
محبت یعنی عشق ...
عشق یعنی تو ...
بگذار نامت را تکرار کنم 
نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای 
که اینگونه مرا طلسم کرده ای
من اینگونه نبودم 
تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم 
به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم 
گرچه پایان راه را نمیدانم 

=================

زندگی را به تمامی زندگی کن 
بی آنکه جزیی از آن باشی 
همچون نیلوفری باش در آب 
زندگی در آب ، بدون تماس با آب 
زندگی به موسیقی نزدیکتر است 
تا به ریاضیات 
ریاضیات وابسته به ذهن اند 
و موسیقی در ضربات قلبت 
ابراز وجود می کند !

=================

روز مرگم هرکه شیون کند
از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب
از می انگور کنید
بر مزارم مگزارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین 
به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند
جمله شما کف بزنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته
خسته از این دار برفت

=================

دکتر علی شریعتی:
در بیکرانه هستی دو چیز است 
که افسونم میکند...
آبی آسمان که میبینم و میدانم که نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم که هست! 

=================

عادت کرده ام
کوتاه بنویسم
کوتاه بخونم
کوتاه حرف بزنم
کوتاه نفس بکشم
تازگی ها
کوتاه زندگی میکنم
یا شاید
کوتاه بمیرم
نمیدانم...

=================

از یحیی بن معاذ پرسیدند 
به چه توان شناخت که خداوند
از ما راضی است؟
گفت...
اگر تو از مقدرات الهی راضی باشی، 
نشان آن است که او
هم از تو راضی است.

=================

رد پای اشکهایم را بگیر ، 
تابدانی خانه ی عاشق کجاست

=================

به نام عشق ...
یکی بود 
یکی نبود
کدام قصّه بی عشق
زیبا می شود ؟!

=================

کاش می آمدی و
تازه می شدم
ازین تکرار !
چقـــــــــــــدر ...
دلم برای کسی
تنگ است !

=================

از قلب تو تا من یک راه 
مستقیم است، 
اگر گم شدی از این راه بیا.

=================

یادت باشد که یادت بیارم 
که یادم بیاری 
که همیشه به یادتم 

=================

و بدانید که ما رفتیم 
و چهارچیز به شما میراث گذاشتیم: 
رفت‌ و رویی 
شست‌ و شویی 
جست ‌و جویی 
گفت ‌و گویی

"ابوسعیدابی الخیر"

=================

به هیچ می اندیشم 
که در پس همه چیز است 

=================

دو خط موازی هیچوقت بهم نمیرسند 
مگه اینکه 
یکیشون برای دیگری بشکنه!

=================

خلق را پنجاه سال به او دعوت کردم...
اجابت نکردند
ایشان را رها کردم و تنها به سوی او رفتم،
دیدم آنان پیش از من بدان جا رسیده بودند...!! 

"بایزید بسطامی"

=================

با آدما مثل خودشون نباش
خودت باش
چون گم میشی
اونوقت باید دنبال خودت بگردی

=================

جهان،قرآن مصوّر است 
وآیه ها درآن 
به جای اینکه بنشینند، 
ایستاده اند 
درخت یک مفهوم است 
دریا یک مفهوم است 
جنگل و خاک وابر،
خورشید و ماه و گیاه 
با چشم های عاشق بیا 
تا جهان را تلاوت کنیم...

=================

از درویشی پرسیدند:
جمله ای بگو که
درلحظات شادی غمگین
ودرلحظات غم شادمان کند
گفت بگویید:
این لحظات هم 
خواهد گذشت...!

=================

زندگی مثل یک فنجان چای؛
تلخ است
وکنارش عشق است؛
مثل یک حبه ی قند؛
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد!!!

================= 

تنها بهره من از گذشتن لحظات
نزدیکتر شدن به توست...!

=================

خدا
عشق را
مجهول آفرید
تاهرکس آن را
با خودی خودش تفسیر کند....

=================

گاهی میتوان همه زندگی را 
در آغوش گرفت . 
کافی است 
تمامِ زندگی ات یک آدم باشد...

=================

عشق یعنی 
حرفامون تمومی نداشته باشه

=================

یک عمر
در انتظاری تا بیابی آن را که
درکت کند و تو را
همان گونه که هستی بپذیرد.
...و عاقبت
...در می یابی که او
از همان آغاز
خودت بوده ای.......!

=================

گاهی خنده بیخ گلویم را 
می گیرد!
آخرش هیچ کس نفهمید 
ناخوشی من چیست...
همه گول خوردند...

"صادق هدایت"

 


چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : fati       

 

عشق ماندگار

 

           روی سنگ سخت و کهن زندگی از دیرباز ردی باقی مانده است

  اثری که جاودانی است و هرگز محو نخواهد شد.دست فرشته ی 

 مهربان عشق  با قلمی زرین بر صفحه ی روزگار در ازل نقشی

 زد که تا ابد پایدار خواهد ماند.نقشی از پیوند دو قلب پاک و ساده

 که روزی در یک نگاه خلاصه شده و به هم گره خوردند و بر

 تابلوی حیات بر روی رنگین کمان دوستی ها و محبت ها برای 

 همیشه ماندگار شدند.

 امیدوارم اگه عاشق میشید عشقتون حقیقی باشه ،عاشق شدن آسونه ولی  مهم

 اینه که بتونید عشق رو تا ابد تو قلبتون نگه دارید و هیچ چیزنتونه اونو کمرنگ

 کنه در این صورته که شما عاشق واقعی و عشقتون عشق حقیقیه...

 و کلام آخر: تنها ماندن بهنر از گدایی عشق است.



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : fati       

 

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

 فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

 "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

 تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

 خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : fati       

 

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد.

روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : fati       

 

عشق بی جان



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:20 ::  نويسنده : fati       

 

دنیای عشق



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:18 ::  نويسنده : fati       

 

قلب عشق

 


چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : fati       

 

دوست داشتن.I Love You Miss