آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
عشق و جدایی
26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : fati
هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم... دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....! شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟! با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم... فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....! نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....! میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................! خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!! " تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! " حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!! وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم..... تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!! هرچقدر فکر میکنم که چی کار کردم که مستحق این جدایی و تنهایی شدم به جایی نمیرسم... دیگه نمیدونم بی اون باید چیکار کنم... روزها رو چی جوری شب و شب ها رو چی جوری روز....!شب ها سرم رو با شب بخیر کی روی بالشم بزارم و راحت بخوابم.... تنهایی این شب ها رو باکی قسمت کنم؟!با چه امیدی این روزهای سرد سر کنم وقتی دست گرمی نیست که نوازشم کنه...! منتظر چی موندم؟! این که یکی بیاد و جونم رو بگیره و راحتم کنه؟! تا کی منتظر باشم؟ کی از شرش خلاص میشم؟! من که دیگه چیزی واسم نمونده... همه چیزم ُ که اون با رفتنش برد.... قلبم... فکرم... ذهنم... عشقم... پس چرا جونم ُ نبرد؟ چرا نبرد و راحتم نکرد....!نمی خوام دیگه زنده بمونم.... من این جونُ بی اون و نمی خـــــــــــــوام.....!میخوام تمومش کنم.... میخوام دیگه نباشم.... میخوام بمیرم...........................!خــــــــــــــــدا تمومش کن..... اگه نکنی خودم تمومش میکنم!!!!!!" تیغ میگیرم تو دستم.... از ترس دارم می لرزم! برای این که دستم نلرزه تیغ ُ محکم تو دستم فشار میدم که یه دفعه دستم و میبرم...! تیغ و پرت میکنم و میزنم زیر گربه...! "حتی جرات ندارم خودمو بکشم!!!!!!وقتی جرات ندارم باید منتظر بمونم تا بمیرم.....تنها ادامه میدم به این زندگی لعنتی................!!!! نظرات شما عزیزان:
|
|||
|